۱. نماز اول وقت
راوی: بسیجی تفحص
اواسط دهه هفتاد بود. در ستاد تفحص مهران در غرب كشور فعالیت داشتیم. عصر بود كه یكی از رفقای قدیمی تماس گرفت. او اهل همدان بود. اما از كرمانشاه زنگ میزد.
گفت: بلیط گرفتهام. انشاءالله تا غروب به شما ملحق میشوم. ما هم منتظر بودیم.
نماز مغرب را خواندیم. شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد. ناراحت بودیم. جادههای مرزی در طول شب رفت و آمد كمتری داشت. نكند در جاده بلایی سرشان آمده.
اواخر شب با خستگی زیاد و نگرانی خوابیدیم. هنوز چشمان ما گرم نشده بود. یك دفعه با فریاد یكی از بچهها از جا پریدیم!
خواب دیده بود. مرتب با تعجب به اطراف نگاه میكرد. پرسیدم: چیشده!؟ گفت: كجا رفتند؟!
بعد ادامه داد: الآن چند تا جوان خوشسیما اینجا بودند. از داخل اتاق معراج بیرون آمدند و سلام كردند. بعد گفتند: نگران دوست همدانی نباشید الآن میرسد.
بعد گفتند: تأخیر او به خاطر نماز اول وقت بوده. سلام شهدا را به او برسانید. بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند.
اتاق معراج محلی بود كه شهدا را داخل آن نگه میداشتیم تا به ستاد ارسال نمائیم. باهم به معراج رفتیم. پیكرهای چند شهید كه بیشتر آنان گمنام بودند كنار اتاق بود.
چند لحظهای نگذشته بود كه دوست ما از راه رسید. از اینكه همه منتظرش بودیم تعجب می كرد.
همگی از او یك سؤال داشتیم. نماز مغرب را كجا و چگونه خواندی؟!
او هم گفت: با راننده اتوبوس صحبت كردم. گفتم: برای نماز اول وقت نگه دارد. اما او قبول نكرد. من هم گفتم: نگه دار من پیاده میشوم!
كنار جاده نمازم را اول وقت خواندم. بعد هر چه معطّل شدم هیچ وسیلهای نبود. تا این كه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار كرد و آمدم.
البته این دوست ما همیشه این گونه بود. در همه كارها، حتی زمانی كه در اوج كار بودیم با شنیدن صدای اذان كار را قطع میكرد و به نماز ایستاد. همه را هم به نماز تشویق میكرد.
حدیث زیبایی را نیز برای ما نقل میكرد: وقتی بندهای بدون توجه، در خارج وقت و سریع نماز میخواند خداوند به فرشتگانش میگوید: به این بندهام بنگرید، گویی فكر میكند برآوردن حوائج و نیازهایش به وسیله كسی جز من است. آیا او نمی داند حل مشكلات و برآوردن حاجاتش به دست من است؟!۱
۲. بوی خوش
راوی: مجید احمدیان و یكی از دوستان زنده یاد عبدالله ضابط
هر روز برای پیدا كردن شهدا وارد خاك عراق میشدیم. یك گروه از افسران عراقی به همراه فرمانده خودشان همراه ما بودند. اسم این فرمانده عراقی ستار بود. میگفتند از نیروهای استخبارات و اطلاعات است.
به نظر انسان بیاعتقادی بود. مدتی گذشت. یك روز صبح وقتی كار را شروع كردیم. یك دفعه ستار ما را صدا كرد.
گفت: از آنجا بوی خوش میآید. در این بیابان هر جا بوی عطر بیاید شهید ایرانی آنجاست!!
شروع به جستجو كردیم. زمین را كندیم. پس از مقداری حفاری پیكر دو شهید بینشان در كنار یكدیگر نمایان شد.
استشمام بوی خوش از شهدا برای ما طبیعی بود. بچههای تفحص همیشه این بو را حس میكردند. حتی زمانی كه شهیدی را از میان گل و لای خارج مینمودیم یكباره بوی عطر همه جا را فرا میگرفت.
اما آن روز نفهمیدیم كه عراقیها هم این بوی خوش را حس میكنند.
***
بوی عطر عجیبی آمد. مطمئن بودم عطر و ادكلن دنیایی نیست. این بو را نه تنها من بلكه همهی بچههای گروه حس میكردند. از فكّه آمدیم طلائیه باز هم بوی خوش همراه ما بود!
میدانستیم علت این بوی خوش از كجاست. در فكّه شهید بینشانی پیدا شده بود كه به طرز عجیبی بوی عط میداد. اما نمیدانستیم چرا این بوی مست كننده هنوز ادامه دارد.
ساعتی بعد علت آن را فهمیدم. زنده یاد حاج عبدالله ضابط سجادهاش را باز كرد! بوی خوش از داخل سجادهی او بود.
كمی از خاك اطراف جمجمه شهید را داخل جانمازش ریخته بود. این بوی عجیب از آنجا بود.
در زمانی كه همه به فكر دنیای خود بودند حاج عبدالله تفحص سیره شهدا را آغاز نمود. با دست خالی و با عنایات شهدا جلو رفت. بعد هم میهمان شهدا گردید.
كمی از خاك اطراف جمجمه شهید را داخل جانمازش ریخته بود. این بوی عجیب از آنجا بود.
۳. یا امام رضا(ع)
راوی: بسیجیان تفحص
هر روز كار خودمان را با توسل به یكی از چهارده معصوم شروع میكردیم. آن روز دلها به سمت امام رضا(ع) رفت. همه خود را پشت پنجره فولاد آقا حس میكردند.
بعد از ذكر توسل حركت بچهها شروع شد. شرهانی در آن روز گوشهای از خاك خراسان شده بود. روی همه لبها ذكر مقدس امام هشتم بود.
پس از ساعتی تلاش، اولین شهید خودش را نشان داد. با جستجوی بسیار تمام پیكر شهید از خاك خارج شد. اما هر چه گشتیم از پلاك خبری نبود.
بچهها میگفتند: آقا جان، رمز حركت امروز نام مقدّس شما بود. خودتان كمك كنید.
یك دفعه كاغذی از داخل جیب این شهید گمنام پیدا شد. بعد از گذشت سالها قابل خواندن بود. روی آن فقط یك بیت شعر نوشته شده بود:
هركس شود بیمار رضا(ع) والله شود دلدار خدا
***
یك بار دیگر رمز حركت ما نام مقدّس امام رضا(ع) انتخاب شد. از صبح تا عصر جستجو كردیم هفت شهید پیدا شد. گفتیم حتماً باید شهید دیگری پیدا شود. رمز حركت امروز ما نام مقدّس امام هشتم بوده. اما هر چه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد. خسته بودیم و دلشكسته.
لحظات غروب بود. گفتند: امام جماعت یكی از مساجد شیعیان عراق در نزدیكی مرز با شما كار دارد!
به نقطه مرزی رفتیم. ایشان پیكر شهیدی را پیدا كرده و برای تحویل آورده بود.
لباس بسیجی بر تن شهید بود. با آمدن او هشت شهید روز توسّل به امام هشتم كامل شد.
اما عجیبتر جملهای بود كه بر لباس شهید نوشته شده بود. همه با دیدن لباس او اشك میریختند. بر پشت پیراهنش نوشته شده بود: یا معین الضّعفاء۲