داستان ضربت خوردن حضرت علي(ع)
شب نوزدهم ماه رمضان سال چهل هجري به پايان مي رسيد. شكوفههاي نور در دامن افق، آمدن روزي ديگر را به چشم هاي بيدار شب زندهداران نويد مي داد. فضاي مسجد كوفه از همهمهي مناجات گروهي از مؤمنان عطرآگين بود. آنانكه در تمامي شب هاي ماه رمضان تا به صبح به نماز و عبادت ميپرداختند.
«حجربن عَدي» يار وفادار امير المؤمنين(ع) مانند برخي ديگر، تمام شب را به عبادت گذرانده بود. در كنار يكي از ستونهاي مسجد، آخرين لحظات شب را با نماز گذاردن غنيمت ميشمرد. ناگهان از پشت ستون صداي سخن گفتن دوتن كه باهم گفتگو ميكردند را شنيد:
– هرچه زودتر بايد كار او را تمام كنيد. وگرنه در روشنايي صبح شناخته خواهيد شد!
– خيالت راحت باشد. برنامه به خوبي پيش خواهد رفت. همهي كارها انجام شده است.
– يادتان باشد از پشت سر حمله كنيد و ضربه بزنيد. از پيش رو موفّق نميشويد… .
حجر فهميد كه تؤطئهاي در پيش است. خود را به پشت سر ستون رسانيد. «اشعث بن قيس» يكي از سران منافقان كوفه در حال صحبت با دونفري بود كه خود را در تاريكي كنج ديوار مسجد پنهان ساخته بودند. حجر در حالي كه صدايش از خشم ميلرزيد، گفت: دربارهي چه صحبت ميكنيد؟ ميخواهيد اميرالمؤمنين را ترور كنيد؟
اشعث با دستپاچگي حرف خود را ناتمام گذاشت و با عجله دور شد. آن دو نفر هم در حاليكه سر و روي خود را با دستار ميپوشاندند در ميان مردم حاضر در مسجد پنهان شدند.
حجر دوان دوان به سوي منزل امام(ع) رفت تا حضرت را از توطئهاي منافقان آگاه گرداند. دلشوره و نگراني عجيبي داشت. دستهي شمشيرش را در دست ميفشرد و خود را براي روبهرو شدن با كافرانيكه قصد كشتن پيشوايش را داشتند آماده ميساخت. با خود ميگفت: مبادا آن ها در راه براي امام(ع) كمين گذاشته باشند… .
ديگر چيزي به خانهي مولايش نمانده بود. بر سرعت خود افزود… .
ناگهان آسمان خونرنگ گشت. و صداي ملكوتي جبرئيل(ع) در آسمان طنين انداز شد: به خدا سوگند ستون هدايت شكست و ريسمان الهي گسست. آقاي اوصيا و جانشين پيامبر كشته شد… .
امام علي(ع) از راهي ديگر به سوي مسجد رفته و در هنگام نماز توسط فردي از خوارج به نام ابن ملجم مرادي و با شمشير زهر آلود او از ناحيهي سر ضربت خورده بود. امام رستگاران، رستگار شده بود!
۱. أعلام الوري/طبرسي/ج۱/ص۳۹۰
۲. مقاتل الطالبين/اصفهاني/ص۲۰
به نقل از كتاب اگر با تو باشم آسمانيم/ مؤسسه فرهنگي و هنري عاشورا