تولد و خانواده
در يكي از روزهاي فصل بهار سال ۱۳۱۸، در روستايي به نام ايرين نزديك اسلامشهر در حومه استان تهران و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمدم. من سومين فرزند خانواده بودم. در دامان مادري پر مهر و عاطفه و مؤمن به نام طوبي حاجي تهراني تربيت شدم. در سايه پدرم حسين احمد كه مردي زحمتكش، ساده و بيآلايش بود پرورش يافته و بزرگ شدم.
پدرم در همان روستا به كار كشاورزي و دامداري اشتغال داشت. وي با اين كه سواد كافي نداشت، ولي سطح فكرش از هم ولايتيهايش بيشتر بوده و در گره گشايي مشكلات اهالي روستا پيش قدم ميشد و گاهي نقش كد خداي ده را ايفا ميكرد. به اين ترتيب منزل ما به محل رفع و رجوع مسائل و مشكلات بسياري از همسايگان و اهالي ده و رتق و فتق امور آن ها تبديل شده بود.
مادرم با اين كه مانند پدرم سواد نداشت، ولي قرآن را به خوبي قرائت ميكرد. بسياري از سوره هاي قرآن را از حفظ بود و گلستان و سعدي را خيلي خوب از بر ميخواند . او زني بود كه دايم در جلسات مذهبي و روضه شركت ميكرد و از نظر اعتقادي و مذهبي به ائمه اطهار(ع) ارادت خاصي داشت. هرگاه اسم يكي از ائمه معصومين را ميشنيد و يا به يادشان ميافتاد، بياختيار اشك ميريخت. و به قول خودش شيري كه به داده بود با اين اشكها عجين بود.
برادر بزرگم، مهدي نام داردو او مردي متدين و مذهبي است كه در طول نهضت امام خميني رنجها، زحمات و تلاش هاي زيادي را متحمل شد. او همواره مورد احترام همه خانواده و فاميل بود و من در مسائل مذهبي و انقلابي از وي الگو گرفتم.
برادر ديگرم محمود از بدو تولد با نقيصه كند ذهني و بيماري رواني مواجه شد و در جواني به علت شدت بيماري، با وجود مراقبتها و درمانهاي اعضاي خانواده فوت كرد.
خواهرانم خديجه و فاطمه هردو متدين، محجبه و مؤمنه اند. خواهر بزرگترم خديجه خانم در نبود من و برادرم هنگام فرار يا مخفي شدن از دست ساواك، ياور و پشتيبان واقعي والدينم بود. وجود او براي پدر و مادرم هنگام دوري و زنداني شدن ما، آرامشخاطر خوبي بود. او پس از ازدواج هم زحمت زيادي براي پدر و مادرم كشيد. مواقعي كه در زندان بودم براي رهايي، ملاقات يا جستجوي من زحمت زيادي ميكشيد.
مهاجرت
در آستانه ورود به مدرسه بودم كه خشكسالي ده را فرا گرفت و شريان حياتي آبادي را به خطر انداخت، به نحوي كه براي دست يابي به آب رودخانه بين اهالي اختلاف و گاهي نزاع روي ميداد. صاحب(ارباب) روستا، زني بود به نام خانم بختياري، گويا وي همسر صمصام بختياري بود. او نميتوانست آب مورد نياز روستا را تأمين كند و بيشتر به فكر مزارع و باغات خود بود. در نتيجه وضعيت اهالي رو به وخامت گذارد و تعداد كثيري از آن ها پس از فروش مايملك خود به شهر هاي اطراف كوچ كردند.
وضعيت اقتصادي و معيشتي پدرم نيز به شدت بد شد. او براي رهايي از اين مشكل، پيشه كشاورزي را رها كرد. ملك و املاك خود را فروخت و سرمايه ناچيزي تهيه كرد و دست خانواده را گرفت و به سوي شهر روانه شد.
پدرم در محله عباسي (چهارراه عباسي – هلال احمر) خانه اي خريد. اين ساختمان، دو طبقه و داراي چهار اتاق بود كه يك طبقه (دواتاق) را اجاره داديم. گذران ما از همين راه و درآمدي ناچيز از فروش شير گاوهايي بود كه از روستا آورده بوديم. بعد ها پدرم در شركت نفت با حقوق خيلي كم به عنوان كارگر ساده استخدام شد و به اين ترتيب به قول معروف آب باريكهاي براي خود و خانواده اش فراهم كرد.
منبع كتاب خاطرات احمد احمد؛ به كوشش محسن كاظمي
ادامه دارد…………………………………………